آروین آروین ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

از لحظه ای که آمدی ...

شیطون بلای خونمون

سلام آروینم  ، امیدم ، قشنگترینم ، پسرک شیرینو دوست داشتنیی من  که روزبروز شیرین زبون تر و شیطون تر و ناقلا تر میشی و حسابی آتیش می سوزونی   پسر کوچولوی لجبازم وقتی بخوای کاری کنی کسی جلو دارت نیست   چند روز پیش داشتم خونه رو کمی تمیز می کردم مشغول گرد گیری بودم که اومدی بهم گفتی مامان جونم آربین  هم می خواد بهت کمت تنه   به من خوسبو تننده بده ( منظورت شیشه شور ) منم یه دستمال دادم دستت گفتم بیا عزیزم این میز و تمیز کن گفتی من همون خوسبو تننده لو می خوام   بهت گفتم این ماده شستشو برای شیشه هست نباید دست بزنی دستتو خشک می کنه اذیت میشی  گفت...
19 بهمن 1392

روزای گرم برفی آروینم

    ننه سرما توی راهه  داره پیداش می شه باز رو سرش چتر سیاهه  داره پیداش می شه باز  ننه سرما با خودش ، برف و بارون میاره همه جا ابری میشه برف و بارون میباره دونه دونه برف میاد، میشینه رو خونه ها  کفترها پر می زنن، می رن توی لونه ها        سلام  به پسرم ، به عسلم به  آروینم که  نفسمه  و خودش می دونه که همه کسمه و  نفسم به نفسش بنده  عزیز دلم ، شب اولین روزی که برف اومد به اتفاق همسایمون  و دخترش رفتیم پشت بوم چون اینجا شهر ساحلیه کمتر برف می یاد  خداخدا می کردم تا صبح حس...
14 بهمن 1392

سفر 3 روزه به دیار سبز یشمی

  مادر بزرگ مهربون  مادر بزرگ خوش زبون  الهی سایه ات  باشه ، همیشه سرمون      خونه ی مادربزرگه هزار تا قصه داره خونه ی مادربزرگه شادی و غصه داره خونه ی مادربزرگه حرفای تازه داره خونه ی مادربزرگه گیاه و سبزه داره   خونه ی مادر بزرگ  يه حوض آبي داره  هزار هزار تا ماهي  رنگ طلايي داره چند تا درخت گنده  توي حياط اونه  يه صندوق قديمي كنج اتاق اونه هميشه توي جيبش  كشمش ومغز پسته!! ميگه بخور عزيزم يه وقت نشي تو خسته   مادر بزرگ خوبم  داره يه عينك گرد ...
10 بهمن 1392

یلدا ، کریسمس ، مهدکودک رفتنت مبااااااااااااااااااااااااااااارک ملوسک 26 ماهه شیرینم

  سلام  و هزااااااااران سلام گرم بروی ماه همه دوست جونای گل و مهربونمون که اییییییییییینقدر بهمون لطف و توجه و محبت دارید و همیشه با کامنتهای پر مهرتون دلمون و شاد می کنید ببخشید که  طولانی شدن نبودمون باعث نگرانیتون شد ایشاله آسمون زندگیتون همیشه آفتابی و گرم باشه اگه گاهی  هم ابریه ،  زیبا و دوست داشتنی باشه   همیشه و همیشه و همیشه براتون از صمیم قلب آرزوی سلامتی خوشبختی و سعادت دارم    و اما کوچولوی ناناز خودم عزیییییییییییز دلم پسرک شیرین زبونم  ماشاله هزار ماشاله خیلی بزرگ شدی  آقا شدی  ماه  بودی ماه تر شدی   هرچی هم  بزرگتر میشی...
5 دی 1392

خاطرات شیرین گذشته

  آروین جونی ، دیشب  داشتم عکسهای لپ تاپ و تو هارد  می ریختم که بابایی اومد نشست کنارم .بعد باهم عکسها رو نگاه کردیم و خاطرات رو مرور . بهمن 89 بابا سعید و مامان معصوم به اتفاق مامان فاطی اومده بودن هندوستان شهر (پونا ) تا به  من و بابایی و دایی سعید  و دایی علی که اونجا مشغول تحصیل بودیم سر بزنند .  فردای اونروز باهم دیگه رفتیم یه مرکز خرید به اسم پونا سنتر  بعد از اونجا رفتیم به یه شاپ دیگه به اسم کاکاده سنتر(  وست ساید )  از اونجا مامان فاطی برام یه ساری خوشگل فیروزه ای  و مامان معصوم یه پیراهن صورتی خیلی ناز گرفتند و بهم  گفتن این و ایشالله باردار شدی بپوشی .  خیلی خوش گ...
14 خرداد 1392
1